دوراهی عشق و هوس(9)






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


رمـــــــــانــــخــــانـــه

Bedonesharh

صبح با نوازش دستای شاهین از خواب بیدار شدم . با لبخند نگاهم کرد و گفت :
بیدار شدی عزیز دلم ؟
سلام . تو چرا نرفتی سر کار ؟
امروز شیفتمو با اشکان عوض کردم . پاشو زود حاضر شو بریم خرید .
خرید واسه چی ؟
واسه بله برون ساناز و سیاوش . تو پاشو تا من توضیح بدم برات .
سرجام نشستم و نگاهی به شاهین انداختم . یاد حرف دیشب سمیرا افتادم و چشمام پر اشک شد .
قربونت برم واسه چی گریه می کنی ؟ از دست من ناراحتی ؟ به خدا دیشب از قصد اون کار نکردم . رها ترو خدا گریه نکن .
دست خودم نبود بی اراده اشکام میریختن رو گونه ام .
با هق هق به شاهین گفتم :
پس چرا دیشب به سمیرا چیزی نگفتی .
به خدا همش دنبال یه فرصت بودم ولی تا میومدم که باهاش حرف بزنم سریع یا میرفت ور دل ننه اش میشست یا میچپید تو اتاق پاشو عزیزم . گریه نکن . بابت دیشب هم هر کاری می کنم تا ببخشیم . باور کن دست خودم نبود .
از جام بلند شدم و رفتم دست شویی تا یه ابی به دست صورتم بزنم . نگاهی تو اینه انداختم . یه گوشه ی لبم زخم شده بود . یه
گوشه ی دیگش کبود شده بود و بنفش . نفس عمیقی کشیدم و دست و صورتمو شستم . شاهین صبحانه ی مفصلی درست کرده بود
صندلی رو کشیدم عقب و نشستم روش .
زود بخور بریم .
من نمیام .
نگاهی بهم انداخت و گفت :
چرا ؟
یه نگاه به قیافم بنداز می فهمی .
چیزی نگفت .
چرا ساکت شدی ؟ دست گلاتو رو صورتم ببین . اینجوری می خوای بگی که مثلا مردی یا می خوای بگی دوستم داری ؟
رها ........
نمی خوام چیزی بشنوم . خودت تنها برو خرید . در ضمن سمیرا جون به لطف سکوت جناب عالی به خاطر اون عکسای هنری که با هم گرفته بودید دیشب هر چی تیکه بو بار بنده کرد . اگه خودت چیزی نمیگی من برم جلو همه ازش بخوام راستشو بگه .
رها بس کن !
هه ... بس کنم . تا حالاش هم خیلی باهات راه اومدم اقا شاهین . من تا نفهمم بین تو و اون سمیرا چی پیش اومده مطمئن باش که نمیذارم دستت بهم بخوره و چه برسه به بچه !
اااااا چه بهانه ی جالبی واسه اینکه بزنی زیر حرفت .
از جام بلند شدم و دستمو به نشانه ی تهدید گرفتم جلوشو گفتم :
خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم تا نفهمم قضیه اون عکسا چی بوده ارزوی بچه و نتیجه و 2 میلیارد و هزار تا کوفت و زهرمار دیگر به دلتون می زارم . از من گفتن بود . باید بهم ثابت کنی که اون عکسا منتاژ بوده .
شاهین با چشمای گرد شده زل زده بود به من . باورش نمی شد من همون رهای چند لحظه قبل هستم . از قیافش خنده ام گرفته بود ولی خودم کنترل کردم تا جلوش نخندم . به اتاق رفتم و رو تخت درازکشیدم که یهویی کلی فکر به ذهنم هجوم اوردن .حرف دیشب سمیرا واسه منی که یواش یواش داشتم همه چیزو فراموش می کردم مثل اتیش زیر خاکستر شده بود دوباره تو ذهن قوت بگیره . نمیدونم چرا احساس می کردم که شاهین واقعا بی تقصیره و سمیرا قصد بهم زدن زندگی ما رو داره تا به این طریق به خیال خودش اون با شاهین ازدواج کنه . یه دلم میگفت شاهین بی تقصیره و یه دلم می گفت شاهین هم مقصره . ذهنم دیگه نمیکشید . یعنی واقعا ممکنه که شاهین برگرده پیش سمیرا . یه احساس بدی نسبت به این موضوع داشتم . یعنی شاهین من به سمیرا ترجیح میداد ؟ هر چند اگر این کار می کردم منم میرفتم پیشکامران . از این فکر تمام بدنم مور مور شد .
همون لحظه شاهین در اتاق باز کرد .
رها پاشو باید بریم جایی .
کجا ؟
تو کاریت نباشه گفتم پاشو حاضر شو .
منم یه بار گفتم که با این ریخت و قیافه جایی نمیام .
تو که خوب بلدی محوش کنی . پس پاشو و بهونه هم نیار .
با حرص سر جام نشستم .
اره بلدم محو کنم اما نه یه همچین چیزایی رو . برو خدا رو شکر کن که بهزاد هم با باباب اینا رفته .
رها جان من که معذرت خواهی کردم بعدشم بهزاد هم اگه بود با این همه حرف من نرم می شد .
اولا معذرت خواهیتو بذار دم کوزه ابشو بخور . دوما بهزاد اول یه مشت حواله صورت قشنگت می کرد بعد شاید نرم می شد . سوما تو در مورد من چه فکری کردی که تا من یه کلمه به اشکان می گم خوبی تو سریع اشخمات میره تو هم ؟ اشکان من دوست داشت ولی تا قبل ازدواجم . از بعد ازدواجمون تا حالا یه بار بهم نگفته رها همیشه زن داداش صدام کرده اون وقت جناب عالی چون خودت منحرفی فکر میکنی ما هم هر وقت با هم حرف میزنیم داریم دل و قلوه رد و بدل می کنیم . راست میگن که کافر همه را به کیش خود پندارد .
یعنی من کافرم دیگه ؟ دست درد نکنه رها جان . چیز دیگه هم خواستی بگو تعارف نکن .
فعلا همینا بسه واست . حالا کجا می خوای بری ؟
خونه دایی مسعود اینا ناهار دعوتیم .
به چه مناسبت ؟ پدر بزرگ شدنش ؟
نخیر همینجوری دعوتیم
تو برو من نمیام . زشته هووی دخترشون بیاد خونشون ناسلامتی تو پدر نوه شون هستیا .
رها بس کن . من دیشب به دایی گفتم که امروز میریم خونشون .
که چی بشه ؟
که من حرفامو با سمیرا بزنم .
اهان خوب برای این طور مواقع بزرگترا رو می برن نه من .
منظور ؟
مگه نمیخوای با سمیرا حرفاتو بزنی ؟ خوب تا شما 2تا حرف میزنید مامان بابابتم با داییتینا مهریه رو تعیین میکنن و قرار عقد و عروسی رو میزارن .
اه رها دیگه داری با این حرفای مسخرت شورشو در میاری . بس کن دیگه . جون هر کی دوست داری این بحث مسخره رو تموم کن و پاشو حاضر شو . دایی نیست . باید سریع بریم و برگردیم . قرار زن دایی هم زمان با اومدن ما بره بیرون .
ااا پس قرارتون هم گذاشتین . پس من مزاحمتون نمیشم . حیف این فرصت های طلایی رو از دست بدین .
چنان فریادی سرم زد که تا عمر دارم از یادم نمیره .
رها جون مادرت بس کن . حالم بهم زدی با این چرت و پرتات . ارواح خاک مادر خدا بیامرزت بس کن . بس کن .
از اتاق رفت بیرون در هم محکم پشت سرش بست . به بد کسی قسمم داد . میدونست من حاضرم بمیرم تا مادرم 2باره زنده بشه و مطئنن به خاطر همین به به مادرم قسمم داد . نگاهی به در بسته شده ی اتاق انداختم . دلم هوای مادرمو کرد . دلم واسه عطر تنش ، اغوش گرمش ، صدای قشنگش ، لبخندی که هیچ وقت از لبش پاک نمیشد و از همه مهمتر دل گرمیهایی که بهم میداد . بغضم گلومو گرفته بود و ازم اجازه میخواست تا بشکنه . نشستم رو زمین و زدم زیر گریه . نه یه گریه ی معمولی . زار زدم . هیچ کس درد من نمیفهمید . بخصوص شاهین . اون همه چیز داشت . منم داشتم ال مامانم . شاهین خانواده ای داشت که دوسش داشتن و واسه همه مهم بود ولی من چی ؟ از وقتی بابام اینا رفته بودن حتی یه زنگ خشک و خالی هم نزدن تا بگن رسیدیم . هیچکدونشون . حتی بهزاد . سایه هم که ........ ولی اگه مامانم بود مطمئنم که هر روز بهم سر میزد . شاهین در باز کرد اومد پیشم نشست .
شاهین چرا من ؟
چرا تو چی ؟
چرا مامان من ؟ شاهین من مامانمو می خوام . دلم واسش تنگ شده .
ساکت نگاهم کرد . سرمو گرفت گذاشت رو سینه اش و منم خودمو خالی کردم اونقدر گریه کردم تا از حال رفتم .
* * * * * * * * *
چشمام باز کردم دیدم هوا داره رو به تاریکی میره . سرمو از سینه شاهین بلند کردم . نگاهی بهش انداختم که چقدر تو خواب معصوم شده بود . لبخندی زدمو از تخت پایین اومدم . نگاهی به اینه اتاق انداختم . صورتم واقعا دیدنی بود . به طرف اشپزخونه رفتم و چایی ساز رو زدم به برق و دم پنجره وایسادم . اسمون تاریک تاریک بود . دلم بد جور هوای مامانمو کرده بود . نگاهی به اسمون انداختم . صدای نفس های شاهین شنیدم . به سمتش برگشتم و لبخند زدم اونم بهم لبخند زد .
بهتری ؟
سرمو به نشونه ی اره بالا و پایین بردم.رو مبلا نشست منم 2تا چایی ریختم و برگشتم پیشش. یه حسی بهم میگفت دوسش دارم ولی نه من فقط بهش عادت کردم .
با سینی چای به طرف سالن رفتم و خواستم روی مبل رو به روی شاهین بشینم که شاهین اشاره کرد بشینم کنارش محل ندادم دوباره رفتمو روی همون مبل نشستم که شاهین گفت اه تا حالا شده من یه چیزی از تو بخوامو انجامش بدی با بی تفاوتی شونه هامو بالا انداختم و هیچی نگفتم چاییمو از رو میز برداشتم که بخورم که دوباره شاهین گفت به سلامتی زبونو موش خورد با خودم گفتم این شاهین مثل اینکه از اینکه با من یکی به دو کنه خیلی خوشش می یاد یه دفعه یه حسی بهم گفت خودتم خوشت می یاد اما به خودم نهیب زدم نه عادته تو همین فکرا بودم که صدای شاهین منو متوجه خودش کرد که می گفت نه خدا ره شکر زبونت مثل اینکه کم کم داره از کار می افته یا واقعا موشه خورده من که حواسم اومده بود سر جاش گفتم نه سر جاشه فقط جواب ابلهان خاموشیه پاشد اومد سمتمو گفت که من ابلهم بعدشم دستشو انداخت زیر پامو بلندم کردو بی توجه به من که داشتم دست و پا می زدم بردم سمت اتاق و منو انداخت روی تخت فکر نمیکردم بتونه منو بلند کنه چه برسه که تا اتاقم بیاره بهش گفتم واقعا که ابلهی واسه چی منو پرت کردی رو تخت گفت چون حالا می خوام ابله نباشمو از زنم لذت ببرم فکرم نکنم کار خلاف شرعی میکنم دیدم راست میگه چون داشت دکمه های پیراهنشو باز میکرد گفتم تو غلط میکنی به من دست بزنی اول می ریم خونه ی سمیرا اگه معلوم شد اون دروغ می گه اون موقع زنتم نه حالا که بیشتر سمیرا خانوم زنته اگه دروغ گفته باشی شب منو میبری پیشه سایه بعدشم از هم جدا میشیم بی سر و صدا مطمئنم حرف سمیرا درسته که بهم میگه از توی هرزه نباید بچه داشته باشم با جمله ی اخرم شاهین داد زد خفه شو هرچی من هیچی نمیگم تو پرروتر میشی باشه همین حالا بلند میشی میریم خونه ی دایی فقط اگه انگشتشو به علامت تهدید تکون داد حرفای من راست بود دیگه باید بچه دار شیم میترسمو اینام فایده نداره فهمیدی ؟ گفتم باشه اما اگه حرف سمیرا درست بود منو می بری پیش سایه گفت باشه حرف تکراری نزن تا اخرشو میدونم بلند شو اماده شو
نمیدونم چرا ترسیدم اخه خیلی مطمئن حرف میزد هرچی بود اماده شدمو کبودی و زخم دور لبمو درست با کرم پودر و اینجور چیزا پوشوندم شاهین اومد دم اتاقو گفت چی کار میکنی بدو دیگه پوزخندی زدمو گفتم هیچی دارم دست گل جنابعالی رودرست می کنم گفت اینقدر طعنه نزن زود باش رفتم توی ماشین تا وقتی به اونجا برسیم دلم می خواست شاهین راست گفته باشه وقتی به خونه دایی شاهین رسیدیم نمیدونم چرا استرس داشتم ولی ظاهرمو نگه داشته بودم نیدونم شاهین برای کی زنگ زد اما بدون حرف در باز شدو رفتیم تو از پله ها که رفتیم بالا از دیدن سیاووش و فرشادکه که اونجا بودنو هم داد میزد عصبانین والبته عصبانیت سیاووش بیشتر بود و قیافه قرمز شده تعجب کرده بودم که اونا مارو دیدن بلند شدن سلام واحوالپرسی کردن که سیاووش بلند سمیرا صدا زد سمیرا از بالای پله ها اومد پایینو وقتی ما رو دید به وضوح رنگش پریدو با من من گفت س...سلام
رنگ و روش به وضوح پریده بودو چشماش هم خبر از استرسی عمیق میداد شاهین رو کرد به سیا و فرشاد و گفت:شما اینجا چه میکنید سیا:هیچی اومدم یه چند تا چیز بگیرم واسه مراسم نامزدی و برم سایه هم تو ماشینه رها
من که دنبال راهی برای فرار در صورت درست بودن حرفهای شاهین بودم یهو قکری به ذهنم رسید وو به فرشاد گفتم:فرشاد بگو سایه بیاد تو دلم براش تنگ شده
فرشاد :باشه من و سایه میریم بیرون بعد 2 ساعت دیگه میایم خوبه ؟
سزتکان دادم و به شاهین نگاه کردم بر افروخته بود رو کرد به سمیرا و با خشمی که تو صداش موج میزد بلند گفت»سمیرا برو تو اتاقت منو و رها کارت داریم
سمیرا به لکنت افتاد:اخه ..من..میخ.ام..الان میخوام برم بیرون باشه برای بعد
شاهین هم با زرنگی گفت:ده دقیقه بیشتر وقتتو نمیگیریم
سمیرا گوشه لبش از ناچاری کج شد و اطاعت کرد و منو شاهین هم به اتاقش رفتیم شاهین محکم در و بست و بعد اشاره کرد که من و سمیرا بشینیم روی تخت گوشه اتاق
منو سمیرا هم اطاعت کردیم و نشستیم شاهین هم رو به سمیرا گفت:بهش بگو همه حرفات دروغ بوده تا خیالش راحت شه
من به سمیرا زل زدم ولی سمیرا در عین پرویی انکار کرد:کدوم حرفها شاهین؟
:چه میدونم رها میگه تو بهش گفتی با من رابطه داری ....یه سری عکسم بهش دادی که اینو ثابت میکنه اونروز که باهاش تو ی کافی شاپ قرار گذاشتی.؟
سمیرا به من نگاه کرد و گفت:رها جون ....این چرندیات یعنی چی من با تو قرار گذاشتم ؟من به تو عکس دادم
این حرفا چیه؟
شاهین :جواب بده رها
شمام گرد شده بود نزدیک بود به گریه بیفتم اومدم حرفی بزنم که سمیرا گفت:شاهین تو که خودت افشینو میشناسی من قراره بزودی باهاش ازدواج کنم برای چی باید بیام دم عروسیم به تو نارو بزنم من شاید یه زمانی عاشقت بودم اره ولی...من اونروز بهت گفتم که من تو رو برای عروسی نمیخوام ....من تو رو به عنوان دوست میخواستم الانم خوشحالم که ازدواج کردی
چنان دادی زدم که در اتاق لرزید:سمیرا داری دروغ میگی عین سگ
به هق هق افتاد و شروع کرد به گریه کردن تو کارش استاد بود :شاهین به قران مجید من سه شنبه با مامانم رفته بودیم خرید اصلا رها رو ندیدم به فران مجید میتونی از مادرم هم بپرسی من میدونم رها تو رو دوست نداشته و به زور با تو عروسی کرده حالا شاید واسه پولت ...واسه قیاقت ولی هر کی ندونه من میدونم و حالا چون من میدونم میخواد منو این وسط ضایع کنه
اشک از گوشه ی چشمم سر خورد و با نا باوری گفتم "شاهین به روح مادرم دروغ میگه
شاهین که دست بسینه به کنسول تکیه داده بود و ناظز بحث ما بوداز عصبانیت صورتش سرخ شده بود رو به سمیرا کرد و گفت :سمیرا من قران بیارم دست میذاری روش
سمیرا بدون مکث گفت:البته من به خودم شک ندارم
داد زدم :اخه این قرانو قبول داره...اصلا این خدا و پیغمبر میشناسه
شاهین داد زد :تو یکی خفه شو ....چرا شماره سمیرا اونروز تو ایدی کالر تلفن نبود مگه نگفتی بهت زنگ زده ؟
یاد اونروز افتادم میخواستم یواشکی برم تا شاهین نفهمه و اگر حقیقتی هست بفهمم برای همین شمارشو پاک کردم سزمو پایین انداختم و اروم گفتم :پاکش کردم نمیخواستم تو از ملاقات ما با خبر بشی
شاهین :تو که دو روز قبل به من گفته بودی سمیرا میخواد باهات قرار بزاره پس چرا پاک کردی حرفات اصلا بهم نمیخونه
داد زدم:چون اون موقع تصمیم نداشتم برم
سمیرا:اخه شاهین مگه من قتو شاپ بلدم مگه من چند تا از تو عکس دارم ؟مگه من خرم که حالا که با افشین دارم ازدواج میکنم بیامو با اون عکسا خودمو بدبخت کنم و اون عکسا رو بدم به رها؟اصلا این رهاست که چند ساله میره کلاس کامپیوتر شاید کار خودش باشه برای مدرک سازی تا طلاق بگیره ازت پس برای چی نمیذاره تو بهش دست بزنی و بچه دار شید ؟
رو کردم به سمیرا و سیلی محکمی به صورتش زدم چنان که روی صورتش جای پنج انگشت من جا مووند اما سمیرا از زو نرفت و درحالیکه هق هق میکرد تو روی من زل زد و با گریه گرفت:چیه حالا که دستت رو شده ضایع شدی به من سیلی میزنی ببخش عزیزم که دستتو رو کردم ولی پای ابروی خودم وسط بود
تمام بدنم از ترس میلرزید تو صورتش نگه کردم و گفتم :خیلی فاحشه ای خیلی...
شاهین دستمو گرفت و گفت:بریم دیگه همه چیز روشنه
دستشو پس زدم و اومدم برم سمت در که دستمو گرفت و منو کشون کشون با خودش برد بیرون
:ولم کن عوضی اشغال ....میگم دستمو ول کن
:بریم خونه ادمت میکنم حالا فهمیدم چرا نمیذاری بهت دست بزنم میخوای از من طلافتو بگیری بعدشم تشریف ببرید با اشکان جون به خوبی و خوشی زندگی کنی برای همین عزیزم عزیزم میکنی و شماره بهش میدی
:همه اینا دروغه شاهین
داشتیم از در باغ خارج میشدیم که یه سایه و فرشاد برخورد کردیم با دست ازادم به سایه اویختم و با گریه گفتم:سایه منو از دست این روانی نجات بده
سایه نگاهم کرد و دستمو گرفت و بعد رو به شاهین گفت:شاهین چیزی شده؟
شاهین با صدایی دورگه از خشم گفت:نه عزیزم چیزی نیست ما خودمون حلش میکنیم میشناسی که رها همه چیزو ززیاد گنده میکنه بعد هم دستمو از دست سایه دراورد و با لحن مصنوعی گفت:بریم عزیزم
من روی زمین نشستم وگفتم:با تو هیچجا نمیام
سایه :پاشو رها خودتو لوس نکن ...دعوای زن شوهریه دیگه
داد زدم سایه منو ببر باخودت
شاهین بزور زیر بازوهامو گرفت و از روی زمین بلندم کرد:سایه جون شما برو من درسش میکنم
من:سایه شب حتما بیا خونه ما من کارت دارم تو رو خدا حتما بیای ها
فرشاد :اره میایم من هم یه سری بوردا و مجله مد گذفتم میخوام به شاهین نشون بدم
اشکامو پاک کردم و با شاهین به راه افتادیم خدا خدا میکردم که فرشاد زودتر بیاد شاهین ماشینو با سرعت زیاد میروند و اصلا اعصاب نداشت یه کلمه م حرف نمیزد رگ گردنش متورم شده بود و قکش منقبض موهاشم اشفته شده بود توی این حالت واقعا جذاب بود ولی اون موفع من به این چیزها کاری نداشتم و فقط عین بید میلرزیدم بخونه که رسیدیم من زودتر رفتم تو و با لباس روی کاناپه نشستم میخواستم عکس العملش رو ببینم و متناسب با اون عمل کنم اروم اومد تو روی کاناپه نشست و کرواتشو شل کرد و اه بسیار بلندی کشید و سرشو میون دستهاش گرفت موهای فهوه ای و روشنش روی دستش وحشیانه واشفته ریخته بود یه لحظه ترسیدم و گفتم نکنه چیزیش بشه
بدون اینکه سرشو بلند کنه سیگاری از جیبش دراورد و اتش زد خواستم پاشم برم که اروم گفت:کجا؟مگه من بهت اجازه دادم که بری ؟
خواستم قدمی بردارم و از ازش دور شم که داد زد :بتمرگ سرجات تا پاهاتو خورد نکردم
پاهام سست شد و روی مبل نشستم بدون اراده گوشیشو از تو جیب شلوارش دراورد و شروع کرد به فرستادن اس ام اس
بعد از اینکه کارش با گوشی تموم شد سرشو بلند کرد و به چشمام زل زد :چشمات....این چشمای شیشه ایت ....اخه تو انقدر ازم متنفری؟
ترسناک شده بود چشمای مشکیش به خون نشسته بود :شاهین من بهت دروغ نگفتم
عربده زد طوری که تمام بدنم لرزید و درست 5 سانت از روی مبل پریدم:خفه شو رها ....خفه شو
و بعد شروع کرد به قهقه زدن درست عین روانی ها میخندید صداش تو گوشم زنگ میزد زنگ خطر:رها من هر دختری رو که میخواستم بدست میاوردم هر دختریو به قول خودت اندازه موهای سرم دوست دختر داشتم ....مگه من چیم از اشکان کمتره هان؟به خودت نگفتی این چرا انقدر به دل من راه میاد و با اینکه میتونه سر سوت حتی بزور کارشو انجام بده ولی بهت دست نمیزنه ....با خودت نگفتی چرا من هرچی بهش توهین میکنم یک کلمه جوابمو نمیده ....با خودت نگفتی چرا این پسز انقدرزود خر میشه که تا یه لبخند بهش میزنم جونشو برام میده و گل از گلش میشکفه رها من .....اره بزار اعتراف کنم
این جمله رو داد زد:من عاشقت بودم و هستم اشغال
به خودم گفتم همه بدهی های باباشو بدم شاید یکم از نفرتش کم بشه شاید دوسم داشته باشه من هیچوفت به اموال بابات و مامانت کار نداشتم من...عاشقم فقط یه عاشق خر
اشکشو با دست مهار کرد که من نبینم نمیتونستم گریه کردنشو ببینم اگه میدونستم اننقدر منو دوست داره ازارش نمیدادم پس یعنی سمیرا داشت موش میدوند
رفتم پیشش و دسشو گرفتم با چشماش نگاهم کرد:باز میخوای گولم بزنی؟میخوای بهم دروغ بگی نه عزیزم من دیگه خر نمیشم تو باید تقاص کاراتو پس بدی....تقاص بی مهریتو از این به بعد واست یه شوهری میشم که...حالا میبینی خودت نیاز به توضیح نیس
ملتسمانه نگاهش کردم :شاهین به خدا سمیرا دروغ میگه....به من نگاه کن
بهم زل زد و گره ی کرواتتشو شل کرد:ثابت کن
:اخه من مدرکی ندارم ....شاهین ولی به روح مادرم دروغ نمیگم
صورتمو با دسش گرفت و سرشو اورد جلو به لبهام خیره شد و با حالت مستانه ای گفت :لبهای تو خیلی هوس برانگیزه مثل چشمات ..چهره ات و هیکلت کلا...اه منو لگو که از این نعمت محرومم
وبعد لبهاشو روی لبهای من گذاشت سعی کردم با دست هولش بدم اما دستامو یا پنجه هاش قفل کرد میدونستم که ولم نمیکنه و سزمو کنار کشیدم :شاهین ولم کن دردم گرفت
:وفتی یه چیزیو از ادم بگیرن ادم حار میشه ....وحشی میشه تو هم منو وحشی میکنی ....و باعث میشی بهت صدمه بزنم
خواست دوباره به سمت لبام هجوم بیاره که صورتمو یه طرف دیگه گرفتم :شاهین داری اذیتم میکنی
:ابنهمه تو منو ازار دادی ...حالا نوبت منه
داشت دکمه هاشو باز میکرد که صدای زنگ در اومد با خوشحالی به اف اف چشم دوختم:سایه اس
اما شاهین در حالیکه دکمه اشو میبست گفت:میبینی تو از اینکه لمست کنم ازار میبینی ...من خودمو جلوی تو نگه میدارم و چنان بلایی سرت میارم که ارزو کنی کاش میبوسیدمت و کاش باهات مهربون بودم نشونت میدم اون شاهین مرد و بعد به سمت اف اف رفت و درو باز کرد
اونشل رو با سایه به خونه رفتم تا شاهین یکم اروم تر شه میدونستم که سمیرای عقریته اتیششو به زندگیمون زد ه و شاهین هم میخواد شدیدا تلافی کنه اما خوب تصمیم داشتم قردا برگردم
در اتاقمو باز کردم و واردش شدم . بعد از چند وقت احساس ارامش عجیبی داشتم . سریع لباسامو عوض کردم و رو تختم دراز کشیدم . نگاهم به سقف اتاق بود ولی فکرم پیش شاهین . من باید بهش ثابت می کردم که همه ی این کارا زیر سر سمیراس . اگه خودش عکسارو پاره نمیکرد الان من مدرک جرم داشتم . کاش شمارشو از رو تلفون پاک نمیکردم . یعنی الان شاهین تو چه وضعیتی بود . تهمون لحظه برام اس م اس اومد . شاهین بود . " رها فردا بر میگردی ؟ کارت دارم ! "
سریع جواب دادم . " چی کار ؟ "
بعد از چند لحظه جواب داد
" تو بیا میفهمی ! " " باشه میام! "
گوشیمو گذاشتم زیر بالشم و دوباره رفتم تو فکر . یعنی شاهین چی کارم داشت ؟ اه خسته شدم خدا جون . باید چی کار کنم ؟ خدا لعنتت کنه سمیرا که از هیچی ابا نداری ! نه خدا روشنک لعنت کنه که باعث و بانی این ازدواج شد . اه خدا اصلا نسلشونو از رو زمین برداره . از همون خاتون و سرهنگ جونش تا همین شاهین . اشکان و... هزارتا کفت و زهرمار دیگه . اخه یکی نیست بهش بگه این همه ادم چرا گیر دادی به اشکان . اخه مگه من احمقم از دست تو که راحت شدم خودم اسیر یکی لنگه ی تو بکنم . خدایا اخه ادم انقدر احمق میشه ؟ ای خدا نجاتم بده .

همون موقع سایه در زد و وارد اتاق شد .
رها میتونم باهات صحبت کنم .
اره . چیزی شده ؟
امروز واسه چی اومده بودید خونه دایینا ؟
شاهین با سمیرا کار داشت .
چی کار ؟
چه میدونم به من که چیزی نگفت .
اهان . اخه فکر کردم شاید موضع مهمی شده باشه . شب بخیر و
دو دل بودم که واسش تعریف کنم یا نه . سایه داشت به طرف در اتاق میرفت . که تصمیم خودم گرفتم .
سایه ؟
بله ؟
میتونم باهات حرف بزنم ؟
اره عزیزم بگو.
سایه من اصلا از زندگیم راضی نیستم ؟
چرا ؟
نشستم از ب بسم الله تا نون پایان ماجرا رو براش تعریف کردم . از حرفهای قبل از ازدوجمون که سمیرا زده بود و اینکه نذاشتم تا حالا بهم دست بزنه و جریان کافی شاپ و باقی جریانا . همه چیز جز ارتباطم با کامران .
سایه نگاهی بهم انداخت و گفت : یعنی شاهین حرفهای ترو باور نمیکنه ؟
نه . وقتی سمیرا شروع کرد و اون حرفهارو گفت دیدش بهم تغییر کرد و این دقیقا چیزیه که سمیرا میخواد .
رها یه چیز بپرسم راستشو میگی ؟
اره بپرس ؟
تو شاهین و زندگیتو دوست داری ؟
سایه نمیدونم یهجوریم نسبت بهشون . احساس میکنم فقط بهشون عادت کردم .
باشه . تو یه چند روز اینجا بمون تا شاهین بیاد دنبالت.
اخه گفت فردا برم خونه کارم داره .
اگه کارت داره اون باید بیاد دنبالت . ببینم نکنه گوشه های لبتم ؟
اره .
حالا که اینطور شد باید چند روز اینجا بمونی . بعدشم اگه برگشتی تا زمانی که تکلیف همهچی مشخص نشده نمیزاری بهت دست بزنه . فردا که اومد اینجا خوب بلدم حالشو جا بیارم . وایسا نگاه کن . تو فقط همه چیز بسپر به من غمت نباشه . موندم ایران که مثلا مواظب تو باشما . بزار اقا شاهین فکر نکنه با رفتن باباب و بهزاد تو دیگه هیشکیو نداری . حالا بگیر بخواب عزیز دلم .
گونمو بوسد و داشت از اتق میرفت بیرون که دوباره صداش کردم .
سایه ؟
جانم ؟
میشه اینجا بخوابی .
چرا نمیشه الان میام پیشت . لبخندی زد از اتاق رفت بیرون و منم سریع جامو انداختم زمین و منتظر سایه شدم . وقتی سایه کنارم دراز کشید احساس ارامش عمیقی بهم دست داد سرمو گذاشتم رو بازوشو بغلش کردم
. انقدر اروم شده بودم که نفهمیدم کی خوابم برد .

صبح با صدای سایه از خواب بیدار شدم کنارم نبود . صداش از بیرون میومد .
ببین بهت چی دارم میگم اگه بابام و بهزاد بالا سرش نیستن من هستم . تو حرفهای اون دختره ی عفریته سمیرا رو باور کردی ولی حرفهای خواهر من که تا حالا یه کلمه دروغ از دهنش در نیومده رو باور میکنی ؟
.................................
اره همه چیو خودم میدونم . داشتن رها لیاقت میخواد که تو نداری . حالا هم اگه کاریش داری یا میگی من بهش میگم یا میای اینجا بهش میگی .
..................................
نخیر رها ازم چیزی نخواسته من نمیزارم برگرده تو اون خونه که جناب عالی صورتشو خوشگلتر کنی . کاری نداری ؟
..................................
شاهین گفتم کاری نداری ؟
..................................
اه به درک . خداحافظ .
گوشیو قطع کرد و پرتش کرد رو مبل . به طرفش رفتم و گفتم :
شاهین بود ؟
اره .
چی میگفت ؟
چرند ! میگفت بفرستش بیاد خونه گفتم حالا حالا اینجا میمونه . گفت میدونم همه اینا زیر سر کیه ! منم گفتم اگه میدونستی الان رها اینجا نبود .ولش کن 2تا گفت 4تا هم شنید دهنشو بست . تو برو صبحانتو بخور تا این عزراییلت نیومده .
از تشبیه سایه نزدیک بود از خنده منفجر بشم که با خنده ی خودش منم زدم زیر خنده . ساعت نزدیکای 12 بود که شاهین اومد

[QUOTE=تهمتن]شاهین بعد از سلام و احوالپرسی با سایه رو به من گفت رها گرا اماده نیستی برو اماده شو دیگه
سایه گفت اول با هم حرف میزنیم بعد میرید
شاهین که عصبانی شده بود گفت چه حرفی
برعکس شاهین سایه با ارامش تمام جواب داد درباره اینکه چرا به رها شک کردی؟ چرا صورتش کبوده حالام اگه می خوای بزارم زنتو با خودت ببرب بیا بشینو توضیح بده بعد دست منو گرفتو نشستیم روی مبل
بر عکس من که من فکر میکردم که الان شاهین با عصبانیت میره اومد نشست گفت خوب حالا چی باید بگم
سایه جواب داد قبلا که گفتم تو هم فکر نکن جالا که بابا و بهزاد نیستن رها هیچ کسو نداره من همیشه پشتشم اینو یادت باشه حالا درباره علت کارات توضیح بده
شاهین گفت من عاشقه رهام اما اون نمی فهمه نمیفهمه که من براش میمیرم اخه کدوم مردیه که زنش حتی نزاره بوسش کنه همش از من دوری میکنه سایه اومد حرفی بزنه که گفت بله بله می دونم میترسه اما بیشتر از ترس از من بدش میاد از روز اول به من شک داشت اره قبلا با خیلیا رابطه داشتم خیلی کارا کردم اما بعد از ازدواج باور کن دور همه کارامو خط کشیدم اون موقع این خانوم یه مشت عکس که با فتو شاپ درست شده می اره می گه تو با سمیرا رابطه داری اخه من اگه اونو می خواستم که راحتتر از تو که با هزار زور و زحمت به دستت اوردم به دستش میاوردم بعدشم من صدبار برای اون سیلی از رها عذر خواهی کردم رو به من گفت نکردم
سایه گفت حالا این به کنار چرا بهش شک کردی تو که دیگه باید فهمیده باشی سمیرا چشمش دنبال زندگی شماست
شاهین گفت اره خودمم دیشب حس کردم نمی خواستم به رها شک کنم اما تو بودی زنت با برادرت بیشتر از خودت میخندید شک نمیکردی
سایه گفت ذها درباره دوستش برای اون گفته به من که دیگه دروغ نمیگه حالا تو هم اگه قول بدی اذیتش نکنی من می زارم باهات بیاد اما وای به حالت که اذیتش کنی یا دوباره صورتشو اینجوری ببینم که شاهین وسط حرفش اومدو گفت قول مدم اصلا از چشمام بیشتر مواظبشم
سایه کفت رو قولت حساب میکنم بعد رو به من گفت پاشو برو وسایلتو جمع کن با شاهین بربن
وقتی وسایلمو جمع میکردم یه جورایی خوشحال بودم وقتی اومدم از اتاق بیام بیرون شنیدم که سایه میگفت تو باید بهش وقت بدی همه میترسن چه برسه یه اون که هنوز 19 سالشه تو باید کم کم و با محبت بهش نزدیک بشی صدای شاهین اومد که گفت باشه من اصلا نمیخوام اون اذیت شه بازم صبر میکنم
دیگه اومدم بیرون و گفتم من حاضرم
شاهینم بلند شدو رو به سایه گفت ممنون از همه چی
سایه گفت خواهش میکنم و رو قولتون حساب میکنم
شاهینم گفت خیالتون راحت بعد رو به من گفت بریم عزیزم
منم از سایه خیلی تشکر کردم و با شاهین از خونه اومدیم بیرون
توی ماشین یه کلمه هم با هم حرف نزدیم دوباره با هم غریبه شده بودیم نمیتونستم گریمو تحمل کنم اشکام اروم بی صدا روی شالم میچکید رو کردم به شاهین و نیم نگاهی کوچک بهش انداختم اما اون بیخیال به روبه روش زل زده بود دیگه بسم بود دلم میخواست ازش جدا شم دیگه طافت این همه دو دلی شکو تردید و یا تهمت رو نداشتم باید تکلیفمو باهاش روشن میکردم به خونه که رسیدیم هنوز هم ساکت بود داشتم بند کفشامو باز میکردم که صدای گوشیم بلند شد کفشمو جایی پرت کردم و گوشیمو برداشتم شماره کامران بود :جانم مهسا جون؟
:باز مهسا شدم من؟
:اره عزیزم خوبم شاهینم سلام میرسونه
صدای خندش توی گوشم پیچید:رها فردا میخوام ببینمت به کار مهم دارم باهات....یه مدرک تو پول
:خیلی خب باشه شب بخیر
مانتو شلوارمو اویز کردم و رفتم توی پذیرایی نشستم اصلا حرف نمیزد و خودشو با تلویزیون سرگرم کرده بود
اروم درحالیکه بغض گلومو داشت گاز میگرفت گفتم:میخوای از هم جدا شیم ؟
اهی کشید و به چشمام خیره شد بدون هیچ حرفی حالا دیگه مطمن بودم که عاشقشم :رها خوشت میاد ازام بدی....من زشتم ؟بی پولم؟نقص عضو دارم ؟چرا انقدر از من بدت میاد؟
با پشت دست اشکامو پاک کردمم و با بغض گفتم:شاهین من اصلا ازت متنفر نیستم من بخاطر خودت میگم تو به من شک داری به من تو.....
:گذشته ها گذشته ولش کن ....چرا نمیذاری زندگیمونو بسازیم ....رها من برام اف نداره که بگم عاشقتم یدونی از کی ؟از شونزده سالگیت ....از همون موقع که زدی تو گوشم ...اون سیلی تیری بود که تو به قلبم پرتاب کردی ...
چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد اشکاش صورنشو خیس کرده بود :رها تو برام عین نفسی ....بمون ...بخدا بری میمیرم بمون بهم بگو هرزه ...تو غذام فلفل خالی کن فحشم بده .....فقط ترکم نکن ....رها بمون دیگه باهات کل کل نمیکنم گور پدر پولو بچه من غریزه ام رو هم تا بتونم سرکوب میکنم رها خواهش میکنم
از دیدن اشکش طافت نیاوردم سمتش رفتم و سرشو بغل کردم سرشو روشونم گذاشت و هق هقش بلند شد :رها ترکم نکن
:نمیرم شاهین ....گریه نکن ....میرم به سیا میگم گریه کردی برات دست میگیره ها
میون گریه خندید :باشه ....نرو ولی
سرشو بوسیدم و گفتم:نمیرم پسز کوچوولو به شرطی که بذاری فحشت بدم ....فلفل تو عذات بریزم وغیره
:مشکلی نیس
هر دو با هم خندیدیم اون شب اولین بار تو بغلش خوابیدم خیلی گرم بود حس میکردم عشقش داره تک تک سلولامو پر میکنه تا به قلبم برسه
صبح که پاشدم رفته بود داشتم تختو مرتب میکردم که زنگ تلفنم بلند شد:بگو کامران
:رها الان سر قراره با سمیرا
صدای شکستن قلبمو شنیدم :دروغ میگی
:نه بخدا ....الان برات عکساشو میارم
لبام میلرزید تیک عصبیم بود :بیار ....کامران زود باش
کل اون دو ساعت رو عین دیوونه ها راه رفتم تا زنگ خونه در اومد درو باز کردم اومد بالا:سلام عزیزم
:عکسا رو بده
:حالا چه عجله ای داری یه شربتی چیزی بیار بخوریم ...شیرینی طلاقو کی میاری
با گریه گفتم :لوس نشو کامی عکسا رو رد کن بیاد
لبحند رو لباش ماسید و روی مبل نشست دست کرد توی کیفش و انداخت رو میز با عجله عکسا رو از روی میز برداشتم
تو یکشیش دست همو گرفته بودن ...او یکیش سمیرا داشت تو گوشش حرف میزد تویکی دیگش م سمیرا شیرینی گذاشته بود تو دهن شاهین اونم با اون دستای کثیفش سقف خونه روی سرم میچرخید سرمو روی میز گذاشتم و چشمام تیره شد
وفتی بحال اومد و چشمامو مالید عکسا رو روی میز دیدم سرمو به پشتی مبل تکیه دادم کامی رفته بود دوباره چشمام به عکسا افتاد:
را با من اینکارو کردی بی وفا .....اره شاهین تو بردی ...تو منو عاشفم کردی و رفتی ....تو غزوزمو شکوندی ولی نمیزارم بیشتر از این با من بازی کنی ....من صحنه ی فیلمو ترک میکنم
مثل دیوونه ها با خودم حرف میزدم از جام پاشدم و به سمت اتاق رفتم تمام لباسامو توی چمدون انداختم داشتم زیپ چمدونو میبستم که صدای باز شدن در اومد
زیپو به سختی بستم و از جا پا شدم صداش تو خونه پیچید:رها عزیزمممممم؟
اشکم روی یفه مانتوم چکیدم به عکس عروسیمون زل زدم تو همه عکسا من اخم کرده بودم لبخند تلخی رو لبم نشست و زیرلب گفتم:دوستت دارم شاهین خداقظ
داشتم از اتاق خارج میشدم که باهاش سینه به سینه شدم :به ....اثباب کشیه؟
بدون اینکه نگاهش کنم اروم گفتم:شاهین برو کنار ...
:باز چی شده ؟
:شاهین تو باید بازیگر میشدی ......چفدر قشنگ فیلم بازی میکنی به قول خان جون شبیه دیکاپریو هم که هستی
چرند میگفتم ولی دست خودم نبود دستمو روی پیشونیم گذاشتم :اره تب دارم
شاهین راهو سد کرد:چی میگی رها ؟چرا چرند میگی باز چی شده
:شاهین اصلا سعی نکن جلو راهمو بگیری ....یکسری عکس تو پاکته روی میز تو پذیرایی چند روز دیگه احضاریه بدستت میرسه منم کپی عکسار و دارم ...پاره کردی کردی
:رها بهت گفتم ترکم نکن دیشب قول دادی
بی اراده و بی دلیل توی گوشش خوابوندم و درحالیکه با دیوانگی میخندیدم گفتم:شاهین تف به روت...ولی حتما تو عروسیتون میام ...
و بعد در مقابل چشمای بهت زده شاهین که دستش جای سیلی رو پوشونده بود خونه رو ترک کردم اولین تاکسی که جلوم وایساد سوار شدم پسر خیلی جوونی راننده بود :کجا میری خواهرم
:برو یه هتل ...نزدیک ترین هتل اینجا
:چشم
اصدای موسقیقیش اتیشم زد
....میدونی امثال تو دور برم پرن کوش
اونی که باب میل منه و من بیتابشم
اون که به چشم نیاد بزرگترین ایرادشم
حتی به بد ترین شکل بزنن زیرابشم
بازم دونسته با دروغاش سیاه بشم
اونکه بیادش من زیر بارون پیاده شم
قدم میزنم اما نیس عین خیالشم
نمسدونم شاید زیاد به جریان ما ربط نداشت اما تمام خاطرات تو ذهنم جون گرفت صدای شاهین تو گوشم پیچید جووون تنده میخواییکم دیگه هم فلفل بریزم ؟رها بزار اول من برم دیگه بابا دو سوته بر میگردم
اشکا مجال نمیدادن زیر لب گفتم »عادت نبود عشق بود
روی تخت هتل دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم اما انگار روی سقف عکس شاهینو کشیده بودن همش تصوسر شاهین جلو چشمم بود صدای گوشیم بلند شد :شاهین...
گوشی رو برنداشتم پیغام گذاشت:الو رها ....بخدا اینا همش سوتفاهمه رها بردار خواهش میکنم ....رها تو رو ارواح خاک مادرت
با اینکه به جون مادرم قسم داد بازم برنداشتم اصلا نمیتونستم صحبت کنم
ده روز گذشته بود و من تو هتل بودم اما فقط دراز کشیده بودم دو روز پیش یه ساندویچ همبرگر خورده بودم و دیگه هیچی هیچ خبری نبود چون گوشیمو خاموش کرده بودم اونروز با صدای تلفن هتل به خودم اومدم و بزور با قدمهای لرزان ناشی از ضعف تلفنو برداشتم :بفرمایید
:خانوم افشار یکی تو لابی هتل منتظر شماست
اب دهنمو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم :افا یا خانم ؟
:خانوم جوون هستن
با خودم گفتم سایه اس حتما ....بذار برم بهش نشون بدم حال خوبه بنده خدا دلگیر میشه
:بهش بگید یه چتد لحظه منتظر باشه میام
تلفنو که گذاشتم مستفیم جلو ایینه رفتم :پوست و استخون شده بودم ...پا چشمام شدیدا گود رفته بود رژلبمو لرداشتم اما بعد منصرف شدم و بدون ارایش از اتافم خارج شدم
چشمام بدنبال سایه میگشت اما با کمال تعجب سمیرا رو دیدم :حتما اومده نابودیمو ببینه
انگار میخواستن دارم بزنن با قدمهای شل و ول به سمتش رفتم با چشمای بی رمق بهش زل زدم تو چشماش غرور نبود اما سر خوردگی بود
بی حرف روبروش نشستم:چیو اومدی ببینی سمیرا ؟میدونم تو بردی
سرشو پایین انداخت و اومد حرفی بزنه که اجازه ندادم :از کجا فهمیدی من اینجام ؟
بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت :کامران گفت...کامران شکوهی ...پسرخالت
چشمام گرد شد دستام شروع کرد به لرزیدن:کام..ران مگه تو اونو
:رها یه دقیقه بهم فرصت بده اعتراف کنم ....اما تو چشمام نگاه نکن
جواب ندادم
نفس عمیقی کشید وحرفشو شروع کرد:رها دو هفته پیش سه شماره نا اشنا بهم زنگ زد همون کامران بهم تمام قضایا رو تغریف کرد گغت که میدونه من عاشق شاهینم و اونهم عاشق تو ا گفت که اگه باهاش همکاری کنم هم من شاهینو بدست میارم و هم اون تو رو گفت که شاهین با تو رابطه نداشته و تو باکره ای ...نقشه راحت بود من تو رو پیش شاهین خراب کنم و کامران شاهینو پیش تو نقشمون عالی پیش رفت و شما الان دارید طلاق میگیرید
:خب تبریک میگم حالا اومدی اینجا موفقیتتو به رخم بکشی
:حرفمو فطع نکن....دیروز رفتم پیش شاهین درو باز کرد عین دیوونه ها شده بود موهاشو شونه هم نکرده بی اقراق 6 یا 7 کیلو کم کرده بود و ته ربشش هم دراده بود عین روانی ها نشسته بود دم پنجره و دورش پر از سیگار بود وفتی دیدمش فقط نگاهم کرد ...رها نمیدونم عشقو حس کردی یا نه اما ...من عاشق شاهینم ...من شاهینو داغون نمیتونم ببینم رها.....الان کامران نمیدونه من اینجام اما ....من پشیمونم باشه که خدا از گناهام بگذره و تو ...هرچند کم بهت بد نکردم
اشکی نمونده بود که بریزم دلمم نمیومد فحشش بدم اروم گفتم:هنوزم دیر نشده مرسی
لبحندی زد و دزحالیکه عزم رفتن کرده بود گفت:زودتر برو پیشش شاهین واقعا دوستت داره
و از اونجا دور شد من هم رفتم پیش شاهین خدا هم دلش گرفته بود چون بارون اشکی میبارید زنگ دروکه فشار دادم در باز شد
شاهین با لبخند دم در ایستاده بود و با اینکه قیافش حسابی داغون و نامرتب بود اما هنوز خوشتیپ بود تو اغوش گرمش فرو رفتم بغلم کرد و سرمو بوسید اشکش بی صدا روی لباسم چکید تو بغلش زار زدم:شاهین منو ببخش ...دیگه هیشکی نمیتونه مارو ازهم جدا کنه بجز مرگ
شاهین اما فقط اشک میریخت...
.................................................. .................................................. .................................................. .......
دو سال از اون روزا میگذره سمیرا رو دیگه کسی ندید البته مادرش میگه امریکا مشغول تحصیله کامران هم با لیدا عروسی کرد و به المان برگشت و اما منو شاهین...........
منو شاهین رو عشق بهم متصل کرد و حاصل اون دوقلوهای شیرینی هستن که تمام گرمی زندگیمونن عسل و ایلیا
و منو شاهین هم به خوبی تو دو راهی عشق و هوس راه عشقو انتخاب کردیم و حالا با بچه هامو بهترین خانواده دنیا رو داریم خاتون هم یک ماه بعد از دیدن بچه ها از دنیا رفت و البته به ارزوش رسید......
پایان

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:36توسط Sina | |